از چه بنویسم؟
از آسمانی که همیشه در حال عبور است؟
یا از دلی که سوت و کور است؟
از زمین بنویسم یا از زمان یا از یک نگاه مهربان؟
از خاطراتی که با تو در باران خیس شد؟
یا از غزلهایی که هیچ وقت سروده نشد؟
از چه بنویسم ؟
از نامه هایی که هیچ وقت بسویت نفرستادم ؟
یا از زمزمه هایی که هرگز برایت نخواندم؟
از چتری که هرگز زیر آن نایستادیم؟
یا از بدرودی که هرگز بر زبان نیاوردیم؟
من عاشق بیابانی هستم که هرگز قسمت نشد با هم در آن قدم بزنیم …
من دل بسته درختی هستم که فرصت نشد اسممان را رویش حک کنیم ...
من منتظر پنجرهایی هستم که عطر تو را دوباره به من نشان دهد …
همین جا درون شعرهایم بمان
تا وسوسه یِ دوستت دارم هایِ دروغینِ آدمها مرا با خود نبرد
به سرزمین هایِ دورِ احساس ؛
من اینجا هر روز با تـو عاشقی می کنم بی انتها
شعرِ من بهانه ایست برای مـا شدن دستهایمان
تا تکرارِ غریبانه یِ جدایی را شکست دهیم...
گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی...
گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت میکنی...
گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات ...
گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری و حال هم که...
گاهی فقط دلت می خواهد زانوهایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای...گوشه ترین گوشه ای که میشناسی ، بشینی وفقط نگاه کنی ...
گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود...
گاهی دلگیری...شاید از خودت...شاید!!! ...
دردناک است ...
می خواهم بودنت را در نبودنت تجربه کنم . . .
دردناک است که وقتی نیستی با خود بگویم که هستی !
امشب باز می خواهم بودنت را در نبودنت حس کنم
از همین فرسنگها فاصله ای که هنوزم بین دل من و توست
باورم کن . . . بهانه ام
دیوانه نیستم...
فقط یک دلبسته ی دلتنگم...
اما حالا دیگر نه برای تو
برای خودم
برای سکوت خودم
برای تنهایی های خودم دلتنگم !
هرگز نفهمیدم دلیل نبودنت را … شاید هم گفتی و من نفهمیدم…
حالا من ماندم و یک تصویر مبهم از نگاهت و خاطراتی گنگ و دور…
و یک صدائی که هنوز هم ارام ارام توی گوشم نجوا میکند ” با تو ام"